الان که دارم این نوشته رو می نویسم؛ زیر پتوی گرم و نرمم رفتم و دارم خودم رو از هجوم نور چراغ اتاقم در امان نگه می دارم. حالا نوروز، کمی کهنه تر به نظر می آید و آدم ها کمی از ایده آل های روز اول فاصله گرفتند. این که همه چیز برق بزند؛ تمیز؛ مرتب‌؛ برنامه های تنظیم؛ دل های پر امید؛ فکرهای نو؛ روزهای خیره شده به اسمان و پر زدن و رها شدن در طراوت صبحگاهی. حالا از آن همه، من مانده ام و یکی دو تا فکر گوشه و کنار ذهنم که احساس بی قراری روز اولشان، آن ها را ناامیدتر از همیشه جلوه می دهد. شاید اگر هرگز امید را نمی کاشتیم؛ اعتمادمان به درخت تنومند زندگیمان از بین می رفت. اما کاشتن کجا و رشد کردن کجا. سبز شدن کجا. ما که از کاشتن تنها مدفون شدن را دیده ایم و هیچ بغضی آب نیروبخش ما نبوده است. ما که نمی دانیم سر را که بلند می کنیم؛ به کدامین سو روی بگردانیم که نوری ببینیم و لااقل قدری آرام شویم. ما که آرزوهایمان برای رنگ برگ هایمان بیش تر از سبز نمی رود و فکر داشتن شکوفه هایی بلورین برایمان دور می نماید.

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلینیک لاغری خوبشو خانه های هوشمند | Home intelligence سلامت در زندگی مجله دلتا سایت اینترنتی الِی هر چی بخوای هست تبلیغات ها معرفی کالا فروشگاهی ياداشت هاي مهندس جوان